پانیذپانیذ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 29 روز سن داره

نی نی نازنازی

خونه تکونی

واقعا امسال یه دغدغه بزرگم خونه تکونی با حضور پانیذ بود....آخه خانم خانما عشق مامان به همه چی باید دست بزنه معاینه کنه تا خیالش راحت بشه...بلاخره جمعه تصمیم گرفتیم شروع کنیم...اولا که شبش خیلی دیر خوابید انگار که فهمیده بود و از همون شب قبل میخواست منو منصرف کن خلاصه کلام صبح شد و منو بابایی شروع کردیم از اتاق ها شروع کردیم( البته پانیذ خواب بود)بابایی تند وتند کار میکرد تا پانیذی بیدار نشده تموم بشه... دیگه آخر کارامون بود که با صدای جارو برقی خانمی بیدار شد....خدایی باور نمیشدم پانیذ تا 12.30 خوابید  البته تواون نیم ساعتی که از کار ما مونده بود حسابی آتیش سوزوند و ناراحت که چه چیزایی رو از دست داده   ایشاا.. سال د...
30 بهمن 1392

جا پای بزرگان

پانیذ جونم علاقه زیادی به دمپایی و کفش  داری و تو خونه اگه دمپایی ببینی میری سراغش...با اینکه یرات دمپایی خریدیم اما زیاد تحویلش نمیگیری وهمش با دمپایی مامان راه میری...عزیزم واسه بزرگ شدن عجله داری مامان؟؟؟   پانیذ آروم میشود....تو این عکس دختر نازم مشغول دیدن عمو پورنگ....اینجا همون روز هایی هست که برف می اومد وما همش خونه بودیم....   کاش همیشه عمو پورنگ می داد تا پانیذ یه جا آروم بود....دوست دارم دخترم ...
22 بهمن 1392

عشق یعنی تو

دخترم ..نازم..وجودم...پاره تنم....وقتی خوابی دلتنگت میشم...با خودم میگم اگه تو نبودی الان من چی کار میکردم...فقط روزها و شبهای تکراری میآمد و میرفت....با اومدنت لحظه هامو شیرین تر کردی شیرین تر از عسلم...قد تموم آرزوهام  واست بهترین ها رو می خوام.....دخترم این روزها  با حرف زدنت شادم میکنی شدی هم زبون من... کلمه هایی که میگی... ١..مامان  ٢..بابا ٣..ماست ٤..موز ٥..عکس ٦..عوض ٧..دد ٨...بله ٩..عمه ١٠..دایی ١١..عم ١٢..مامی ١٣..عزیز ١٤..نینی ١٥...علو ١٦..اونا ١٧..از اونا١٨..خاله ١٩..به به ٢٠..الله اکبر ٢١..حموم ٢٢..جیجی٢٣..ببیی...... بقیه رو فعلا یادم نمیاد...  تو این عکس تازه از خواب پا شدی.. اینم یه ع...
21 بهمن 1392

برف بازی

        بعد چند روز برف بالاخره آفتاب شدو ما خورشید خانم رو دیدیم....برای اینکه دخترم با برف بیشتر آشنا بشه رفتیم به سوی برف بازی... جا تون خالی بعد برف بازی رفتیم شیرنی فروشی تا شیرنی بخریم تا ما شیرینی انتخاب کنیم..پانیذ خانم با شیرین کاری از فروشنده یه شکلات  گرفت...اینم صورتش بعد خوردن شکلات...وقتی بابایی شکلات رو ازش گرفت قیافش اینجوری شد... ...
21 بهمن 1392

روز های سرد برفی

اینجا هوا خیلی سرد شده...از |آسمون خدا برف میاد...منو عشقم دخملی تو خونه ایم از سرمای هوا جایی نمیریم....به سرم زد که تو این روز ها که همش تو خونه ایم یه کاری کنم....با تیکه پارچه هایی که داشتم واسه پانیذ یه پیراهن دوختم....البته پانیذ حسابی اذیت کرد اما بالاخره موفق شدم.عاشق اینه که اندازه گیری کنم....عسل مامان دوست دارم....     مبارکت باشه   اینجا هوا خیلی سرد....٤ روز برف میاد....خونمون هم یه کم سرده..امروز که پانیذ از خواب بیدار شد خواستم یه لباس گرم بپوشونمش که یه دفعه یاد جلیقه ایی که مامی (مامان مامانی)بافته بود افتادم...وقتی داشتم میپوشوندم پانیذ خیلی خوشحال بود...اینم نمای از پانیذ با جلیقه که حسابی ...
16 بهمن 1392

نولد دختر دایی دینا

یکی از اتفاقات مهم این سری رفتن به ساری تولد دینا جون بود ....پانیذ و دینا تقریبا یه ماه تفاوت دارن ......اما زن دایی جون برای اینکه ما هم تولد دینا باشیم یه کم دیر تر تولد گرفت....اینم چند تا عکس از پانیذ و دینا تو تولد....البته بگم این دو تا وروجک حسابی رقصیدن و شیطونی کردن....به ما هم خیلی خوش گذشت....... ضمنا دینا یه دوچرخه داشت که پانیذ تا میدید میرفت سراغش عشق عمه تولد مبارک ...
15 بهمن 1392

اولین چادر نماز

از اون جایی که از ماه رمضون تا حالا پانیذ مامان علاقه زیادی به نماز خوندن پیدا رده بود و هرکی نماز میخوند خانم خانم ها با هاش شریک میشد...تصمیم گرفتم واسش چادر نماز بدوزم...اما عزیز(مامان بابایی) از مدت ها قبل می گفت که اولین چادر پانیذ رو من میگیرم این کارو کرد و مامی(مامان مامانی) واسش برید ومامانی هم دوخت تا دخترم صاحب یه چادر ناز شد...حالا تا چادر میزاره الله کبر میگه... ...
14 بهمن 1392

مرواریدهای پنجم و ششم

یک هفته از موندنمون تو شمال میگذشت تقریبا ٢٦ دی ماه بود که متوجه شدیم پانیذ مامان دوتا مروارید جدید  کنار دوتا مروارید بالاییش در آورده.. مبارکت باشه نازنینم اینم چند تا عکس از شیطونیای پانیذی..رفته تو یخچال خونه مامی نشسته       ...
13 بهمن 1392

سفر

سلام به همه ی دوستان عزیزم... ما بازم بعد از یه غیبت طولانی برگشتیم...منو پانیذی ٣ هفته پیش حدودا ١٨ دی ماه رفتیم شمال تا هم حال و هوامون عوض شه و هم تولد دیناجونی(دختردایی پانیذ)باشیم..این مدت همش به گشت و گذار و تفریح گذشت و من وقت نکردم وب پانیذی آپ کنم..ما ٤ بهمن از شمال برگشتیم و خاله مائده همراهمون اومد تهران و من بازم وقت نکردم وب پانیذی آپ کنم...اما بلاخره امروز یه کمی سرم خلوت شد تا بیام و اتفاقاتی که تو این سفر برامون افتادوبراتون بگم.. اولین برف بازی عکس پانیذی در راه شمال...فیروزکوه ٩٢/١٠/١٨ پانیذی در پهنه کلا ...
13 بهمن 1392
1